loveavisajelsa



بیوگراف شخصیت ها

السا و جک و آنا و کریستوف و راپنزل و مامان بابای السا و آنا رو همتون میشناسین.

تو این داستان راپنزل خواهر جکه

السا هم یه برادر بزرگتر به اسم کلیان داره

الیسا و جکسون هم خواهر و برادر شیطانی جک هستند

پیچ رو هم که میشناسین

اِما زن کلیانه کلر هم بچشونه

سو و هانی هم بچه های جک و السا اند

اسم بچه ی آنا و کریستوف هم جوآنا ئه

رجینا دوست اِما و البته متخصص جادو

زلینا خواهر شیطانی رجیناست

پوست چروکین هم متخصص جادوئه

نکته : داستان هم توی آرندل هست هم توی دنیای مدرن هم جزیره ی دور افتاده و هم جایی افسانه ای به اسم استوری بروک


برو ادامه آنا : جک ! تو زخمی شدی ! جک : از پسش بر میام . آنا : باشه ! ولی با این کار خودتو به کشتن میدی! در مخفیگاه جادو گر : السا بهوش میاد و میبینه توی یه کلبه ی کوچیک زندانی شده . ناگهان جادوگر وارد میشود .السا : ولم کن برم. جادوگر : اوه نه ! به زحمت یدمت الان میخوای ولت کنم ؟ تا یک ساعت دیگه جک باید پیدات کنه و نجاتت بده وگرنه بعد از یک ساعت میکشمت . جلوی چشمای جک . بعد آنا رو میکشم و بعد بقیه رو اما میخوام جک آخری باشه تا شاهد مرگ یه خونواده ی بی گناه و البته تو ، که انقد براش خاصی باشه . السا : چرا منو آوردی اینجا ؟ جادوگر: زیاد حرف میزنی . بعد رفت از توی صندوقچش یه بطری در آورد و کمی از مایع داخلش رو روی دستمال ریخت . السا : اون چیه ؟ جادوگر: کلروفوم ، با درد بیهوشت میکنه . بعد با صورتی خندان و البته حالتی شیطانی سمت السا رفت . السا کمی خودشو عقب کشید . اما فایده نداشت دست و پاهاش به صندلی بسته شده بود . جادوگر با اون دستمال بیهوشش کرد . از اون طرف ، جک با پرواز کلبه رو پیدا کرده بود ، رفت تو السا دیگه بهوش اومده بود . گفت : جک! جادوگر ظاهر شد و گفت : به به آقای فراست . جک عصبانی شد و بهش یخ پرتاب کرد ولی جادوگر جاخالی داد و یخ به قلب السا خورد . جک: نههههههههه ! بعد با عصبانیت بیشتر به جادوگر یخ پرتاب کرد و اون منجمد شد . بعد غول هایی که برای جادوگر کار میکردند رسیدند . جک سریع دست و پای السا رو باز کرد و بغلش کرد و پرواز کرد . توی راه: السا ( با درد):جک ! قلبم ، داره یخ میزنه . جک : نترس وقتی فرود بیایم با بوسه نجاتت میدم . السا از شدت درد بیهوش شد . وقتی فرود اومدند آدوانا دوید سمت جک و گفت : الساااااااااا !اریک السا رو از جک گرفت و گفت : دختر بیچارم رو ببین ! ببین چه بلایی سرش آوردی ! بعد جک گفت : اگه میخواید نجات پیدا کنه باید من ببوسمش . اریک ( با پوزخند ) : السا عاشق تو نیست . جک : جرا هست، چون وقتی قلب من یخ زده بود اون منو بوسید و من خوب شدم . اریک : فقط به خاطر السا و نجات جونش بهت اجازه ی این کار رو میدم .بعد السا رو روی زمین گذاشت . جک سمت السا رفت ، روی زمین زانو زد و صورتش رو بهش نزدیک کرد بعد بوسیدش و السا رو نجات داد. آنا داشت کتاب میخوند ناگهان کتاب از دستش افتاد و گفت : اال.السا.ممن السا : تو چی آنا : من. راه شکست دادن جادوگر رو پیدا کردم.بعد آینه ای رو از کیفش در آورد و گفت دو تا عاشق . دوتا عاشق باید دست همو بگیرن و توی این آینه نگاه کنند و اگه چشم هاشون آبی شد،( حتی سفیدی هاش ) یعنی عشقشون حقیقی ترین عشق در دنیاست . و با یه قطره خون از هر کدوم میتونیم جادوگر رو شکست بدیم. السا : خب تو و کریستوف امتحان کنید. آنا : باشه ولی عمل نکرد . السا : مامان ، بابا . باز هم عمل نکرد . آنا با چشم به جک اشاره کرد . ولی وقتی دید از السا آبی گرم نمیشه خودش دست به کار شد دست السا رو کشید آورد گذاشت تو دست جک بعد به کریستو علامت داد و کریستوف آینه رو جلوشون گرفت . باور نکردنی بود چشم هاشون آبی شده بود . السا با یک تیغ که از یه گیاه کنده بود یه قطره خون توی یه بطری ریخت و جک هم همینطور . ادامه دارد نظر پلیز
برو ادامه السا (با داد ): هی! جادوگر ! میدونم اینجایی ، خودتو نشون بده . نا گهان جادوگر ظاهر شد و گفت : به به ! فراست و ملکه! چی باعث شدهشما دو تا رو اینجا ببینن ؟ السا بهش یخ پرتاب کرد . جادوگر یه اشعه ی قدرتمند به طرفشون زد . جک زخمی شد و روی زمین افتاد و السا بیهوش شد . جادوگر رفت جلو تا کار السا رو تموم کنه . جک : نههههههههههه . جادوگر وقتی دید السا چقدر برای جک مهمه کار دیگه ای کرد. السا رو روی دوشش گذاشت و برد . از اون طرف آنا آنا : کریستوف السا رو ندیدی؟ کریستوف: نه . ولی . ولی شمشیرش نیست . آنا : اوه ! صد بار به السا گفتم شمشیر مال پسراست ! کریستوف : وای آنا این یادداشت رو ببین! یادداشت : آنا من و جک میریم از شر اون جادوگر خلاص شیم ولی اگه بر نگشتم بدون خیلی دوستت دارم السا آنا ( با گریه ) : اوه نه ، نه ، نه ،نه ! اوهو اوهو اوهو ! السا آخه چرا ؟ باید بریم دنبالشون ، اونا رد پااند بدو . راوی :آنا جک رو پیدا کرد و بردندش توی چادر ، و زخمش رو بستند . آنا : جک، چه بلایی سر السا اومده ؟ جک ( با درد و بغض) : اون . اون جادو گر . بردش . آنا : چییی؟خب باید نجاتش بدیم . جک : ما نه! من ! ادامه دارد .
برو ادامهدر آرندل : السا : زود باش باید عجله کنیم . جک : بذار برسیم ! السا : باید عجله کنیم . راوی : اولین بار بود بدون در زدن میرفت جایی ، سریع پرید تو اتاق آنا و گفت : آماده شو آنا باید بریم، به کریستوف هم بگو . بعد رفت خودش هم آماده شد . در همین هین جک زل زده بود به در و دیوار و حوصلش سر رفته بود . بعد السا با لباس آبی ( همون که تو فروزن دو پوشیده بود) دید و تو دلش گفت: آبی بهش میاد . آنا اومد بیرون و تا جک رو دید از السا پرسید :این دیگه کیه؟ السا : گفت این فراسته برای باز کردن جزیره لازمش داریم. فراست این آنا، خواهرمه آنا با تعجب گفت : اسمش فراسته ؟ السا : نه اسمش جکه ، فامیلش فراسته . زود باشید باید راه بیفتیم بعد همه سریع رفتند تو کشتی و بعد از ۱ ساعت به جزیره رسیدند ، جک و السا طلسم رو شکستند و با این کار جادور رو بیدار کردند اون با سرعت نور به اونجا رسید و گفت از جزیره ی من برید بیرون و شروع به جنگ کردند ، ناگهان جادوگر از پشت به السا حمله کرد و یه یخ به سمتش پرتاب کرد ورفت . اما جک پرید جلوش و یخ به قلبش اصابت کرد . السا هم سمت جک دوید و اونو روی زانو هاش گذاشت جک گفت : دوست دارم و بیهوش شد قلبش داشت یخ میزد. السا هم ته دلش جک رو دوست داشت و اونجا بود که برای اولین بار همو بوسیدند . السا جک رو بوسید و بیدارش کرد. وقتی بیدار شد ، السا یکم خجالت کشید و گفت : بببخشید من .من منظوری نداشتم .میدونی راستش آه .هیچی. بعد برای جستجو از هن جدا شدند السا با آنا رفت ، جک هم با کریستوف . السا : مامان بابا آنا : مامان . بابا ناگهان آدوانا ( مادرشون ) صداشون رو شنید و از پشتشون آروم اومد و گفت : wher the north wind السا و آنا برگشتند ، مادرشون رو دیدن و با گریه توی بغلش پریدن . آدوانا داد زد : اریک !( اسم پدرشون رو نمیدونم پس میگم اریک) کمی بعد پدرشون السا و آنا رو دید . با اشک شوق طرفشون دوید و بغلشون کرد . بعد رو به السا با چهره ای سوالی پرسید : دستکش؟ السا : بابا من دیگه میتونم کنترلش کنم . اریک: همیشه میدونستم موفق میشی السا . بعد آنا گفت : وای کریستوف و جک رو پاک یادمون رفت بعد السا با جادو یه علا مت فرستاد تو آسمون ، قرار بود هر گروهی پیداشون کرد این علا مت رو بفرسته بعد از چند دقیقه جک و یستوف رسیدند ، کریستوف تعظیم کرد اریک : شما ؟ آنا: اوه بابا اون نامزدمه . اریک با کریستوف دست داد و گفت : ممنونم از دخترم مراقبت کردی ! بهد رو به جک گفت : و شما ؟ السا : اون کمک کرد طلسم رو بشکنیم . آدوانا : اوه نکنه خبراییه ؟ السا : اوه نه مامان اصلا ! آدوانا : خواهیم دید. شب : السا داشت توی جنگل قدم میزد یک دفعه جادوگر جلوش ظاهر شد و گفت : سراغ همتون میام و ناپدید شد . جک اونا رو دید و السا رو تعقیب کرد ، دید السا داره شمشیر برمیداره . از پشت سرش در اومد و گفت : نگو که میخوای بری با اون بجنگی. السا : سعی نکن منصرفم کنی . جک : سعی نمیکنم منصرفت کنم ، میخوام کمکت کنم. آن ها به جنگ جادو گر میروند آدامه دارد اگر نظر بدهید لطفا

خب دوستان من داستانمو شروع کردم اگه خوشتون اومد نظر بدید و بگید ادامش بدم یا نه

برید ادامه مطلب ( روی اسم داستان کلیک کنید )

از زبان السا:

یکم فکد کردم ، به مامان و بابام و اینکه کشتی نمیتونم وارد مه جنگل بشه . مگه اینکه کسی توش نباشه!همینه!

رفتم و یه نقشه آوردم و دیدم یه جزیره ی دور افتاده وجود داره که ممکنه آب پدر و مادرم رو اونجا برده باشه ! رفتم قضیه رو به آنا و برادرم کلیان گفتم.

آنا : السا این معرکست! من میرم به کریستوف بگم ،دوست دارم مامان و بابا توی روز عروسیم باشند.

السا : باشه برو بگو ولی آنا خیلی امیدوار نباش این فقط یه احتماله .

آنا: میدونم ولی ترجیح میدم خوش بین باشم

السا پوووووفی کشید و خندید.

کیلیان : آناست دیگه و بعد خندید و ادامه داد : من جولیراجر ( کشتیش) رو در اختیارتون میزارم و البته یه کاپیتان . بعد به خودش اشاره کرد . 

السا خندید و گفت : باشه جناب کاپیتان فردا صبح حرکت میکنیم .

داستان از زبان آنا :

راستش برای اولین بار تو عمرم خودم بیدار شدم و السا نیومد بیدارم کنه ولی آخرش السا و کریستوف و کیلیان و اِما ( همسر کیلیان) و کلر ( دختر کیلیان که دو سالشه) آماده بودند و منتظر من ☺ رفتیم داخل کشتی و بعد از یک ساعت رسیدیم. ولی یه مشکلی بود. . .

ادامه دارد 

امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه خوب بود بگید بقیش هم بذارم☺

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مجله شعر و ادب میخانه ✈ÆÎŔ ßĻÕĞ✈ نیلوفر روستای مالیچه ازنا emdadnejatdehloran راز downloadmusicha اساس تربیت تاپ تکواندو ایران-IRAN TOPTAEKWONDO(روابط عمومی) وبلاگ کار و کسب اسلامی